پیمان
یک غزل تشنه تر از خاک بیابان دارم
یک دل غمزده و خسته و بی جان دارم
او که می گفت که آزاد و رهاییم کجاست
تا ببیند تن در بند و به زندان دارم
دیده بارانی و دل خون و به تن چرک زمان
داغ در سینه، به دل حسرت باران دارم
دورم از خویشتن خویش و جدا از مقصود
یار گمگشته چنان یوسف کنعان دارم
می روم در پی دلدار از این جاده ی دور
تا توان در بدن بی سر و سامان دارم
جان سپردن به رهش مایه ی فخر است مرا
می شکافم قفس خویش که پیمان دارم